میـــــــــــم ... مثلِ مـــــرد!

مرد از زن خیلی تنهاتره! مرد لاک به ناخوناش نمیزنه که هروقت دلش یه جوری شد،دستشو باز کنه و ناخوناشو نگاه کنه و ته دلش از خودش خوشش بیاد! مرد موهاش بلند نیست که توی بی کَـسی کوتاهش کنه و اینجوری لج کنه با همۀ دنیا! مرد نمیتونه وقتی دلش گرفت زنگ بزنه به دوستش و گریه کنه و خالی شه! مرد حتی دردهاشو اشک که نه،یه اخـمِ خشن میکنه و میچسبونه به پیشونیش! یه نخ سیگار روشن میکنه و یه دنیا بیکسی.. یه وقتایی ، یه جاهایی ، به یه کسایی باید گفت : 


سین.....مثل سیگار "میـــــــــــم ... مثلِ مـــــرد!"





گــــــاهے شــــــایـב لازمـ باشــــــﮧ...


گــــــاهے شــــــایـב لازمـ باشــــــﮧ

از یاد ببــــــریمـ....

یاد آنــــــهایے را کــــــﮧ با بودنشــــــان

بودنمــــــان را بـﮧ باز ے گرفتــــــنـב...






کــــــــــــاش می شد

کاش می شد 
این بار که تنها به آغوش خلوت ان باغ پناه می برم
زیر برگ ریزان درختان پاییزی . . .
کنار آن سرو بلند . . . 
دو دست ناگهان
چشمانم را آهسته بپوشاند
و صدایی آشنا نزدیک گوشم که می گوید:
.
.
.
سلام!


asheghane04.jpg

من رفـــــــــــــتم

من رفتم 

و تو فقط گفتی برو به …!!

مدت هاست که بی تابم


بی تاب بازگشت و کلام آخرت…

راستی…

به بسلامت بود یا به جهنم؟؟!


فـــــــــروردینی

می دونی به فرض محال بتونی یه فروردینی رو پیدا کنی که خوشکل نباشه، خوش اخلاق نباشه، باهوش نباشه، جذاب نباشه، بیکار باشه... 
ولی اگر همین فروردینی عاشقت شد،
کوه رو هم برات جابجا می کنه، پای بیماریت، مریضیت، بداخلاقیت،همه و همه وایمیسه تا آخرش!
اگر عاشقته بدون ممکنه دیگه هیچوقت تو عمرش این اتفاق براش تکرار نشه.
پس اگر چنین عشق نابی رو از دست دادی، واقعا برات متاسفم!..
ولی خوشحال باش! چون فروردینی آدمی نیست که عاشق هرکسی بشه، شک نکن موجود منحصر به فردی هستی.
ولی تو موجود منحصر به فرد، اشتباه بزرگی مرتکب میشی اگه از دستش بدی.

یـــــک دقیــقه سکـــــــــــــــــوت...


یک دقیقه سکوت...

به احتـــرام اونــایی که درد دارن و هــمــدرد نــه ....



دگــــر تــــــقــدیــــر را بـــرای نیـــامدنت بهــانه نـکن....


دگــــر تــــــقــدیــــر را

بـــرای نــیـــامــد نــت بـــهانـه نـــکـــن !!!!


مـرد بـــاش…


و بـگـو نــخـــواســــتـــــی….


و نــیـــامـــــدی….!
33692715754040996812.jpg

خــــدایی دارم....

















در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و او روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم

داستان کوتاه: مترســـک












از مترسکی سوال کردم :
آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟!
پاسخم داد : ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم :
راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم !!!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد !!!