ღ.•**•.ظلمت.•**•.ღ

 

ظلمت

چه گریزیست ز من ؟
چه شتابیست به راه ؟
به چه خواهی بردن در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است نه چراغیست در آن پایان هر چه از دور نمایانست شاید آن نقطه نورانی چشم گرگان بیابانست می فرومانده به جام سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید اندر آن لحظه جادویی اوج !

ღ.•**•.جنون.•**•.ღ

جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که میرسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ میگیرد درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
با نسیمی که میترواد از آن بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان؟ لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد پوستم میشکافد از هیجان پیکرم از جوانه میسوزد هر زمان موج میزنم در خویش می روم میروم به جایی دور بوته گر گرفته خورشید سر راهم نشسته در تب نور من ز شرم شکوفه لبریزم یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش آنکه یار منست می داند آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد آه گویی که این همه آبی در دل آسمان نمیگنجد در بهار او زیاد خواهد برد سردی و ظلمت زمستان را می نهد روی گیسوانم باز تاج گلپونه های سوزان را ای بهار ای بهار افسونگر من سراپا خیال او شده ام در جنون تو رفته ام از خویش شعر و فریاد و آرزو شده ام می خزم همچو مار تبداری بر علفهای خیس تازه سرد آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

ღ.•**•.باد ما را خواهد برد.•**•.ღ

ღ.•**•.باد ما را خواهد برد.•**•.ღ

در شب کوچک من افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب کنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای و پس از آن هیچ . پشت این پنجره شب دارد می لرزد و زمین دارد باز میماند از چرخش پشت این پنجره یک نا معلوم نگران من و توست
ای سراپایت سبز دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش های لبهای عاشق من بسپار باد ما را خواهد برد باد ما را خواهد برد ...

ღ.•**•.حلقه.•**•.ღ

ღ.•**•.حلقه.•**•.ღ

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه گفتند : مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است...

 

.•**•.دل من سخت شکست.•**•.ღ

.•**•.دل من سخت شکست.•**•.ღ 

 

 

 مطمئن باش و برو

ضربه ات کاری بود

دل من سخت شکست

 و چه زشت به من و سادگیم خندیدی

 به من و عشق پاکی که پر از یاد تو بود

 و به یک قلب یتیم که خیالم می گفت

تا ابد مال تو بود

تو برو ، برو تا راحت تر

 تکه های دل خود را آرام

سر هم بند زنم

من

چیستم من ؟ زاده ی یک شام لذتبار

ناشناسی پیش می راند در این راهم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم !

(فروغ فرخزاد) 

..::کتیبه عشـــــق::..

 

بنام کاتب کتیبه عشق

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و ان وقت

 به جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت 

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست 

 

..::زخم عشـــــق::..

بنام او که او عاشـــق ترین است

.

من آموخته ام که برای زخم پهلویم برابر هیچ کیکاووسی ، گردن کج نکنم وزخم در پهلو وتیر درگرده،خوشتر تاطلب نوشدارو از ناکسان وکسان.زیرا درد است که مرد میزاید وزخم است که انسان می آفریند.

پدرم میگوید :قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست.پس زخمهایت را گرامی دار. زخمهای کوچک رانوشدارویی اندک بس است تو امادر پی زخمی بزرگ باش که نوش دارویی شگفت بخواهد وهیچ نوشدارویی شگفت تر از عشق نیست.ونوشداروی عشق تنها در دستان اوست.

او که نامش خداوند است.

پدرم گفته بود که عشق شریف است وشگفت است ومعجزه گر اما نگفته بود او که نوشدارو دارد، دستهایش این همه از نمک عشق پر است ونگفته بود که عشق چقدر نمکین است  ونگفته بود که او هر که را دوست تر داردبر زخمش از نمک عشق بیشتر میپاشد!

زخمی بر پهلویم است وخون میچکد وخدا نمک می پاشد. من پیچ میخورم وتاب میخورم ودیگران گمانشان که میرقصم!

من این پیچ وتاب را واین رقص خونین را دوست دارم، زیرا به یادم میآورد که سنگ نیستم،چوب نیستم خشت وخاک نیستم که انسانم...

پدرم گفته است از جانت دست بردار، از زخمت اما نه،زیرا اگر زخمی نباشد،دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود واگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شدوعاشق اگر نباشی خدایی نخواهی داشت...

دست بر زخم می گزارم وگرامی اش می دارم که این زخم عشق است وعشق میراث پدر است پدر علیه السلام!

برگرفته از قسمتهایی از

کتاب من هشتمین آن هفت نفرم، عرفان نظر آهاری(با اندکی تغییر)