سلام

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

دوستای خوبم از اینکه به وبلاگم سر زدین خیلی ممنونم

چند نکته که بدونید بهتره:

اول اینکه این وبلاگ قدیمی هستش و مطالب زیاد هست و برای دیدن مطالب قدیمی میتونید از آرشیو مطالب یا قسمت موضوع مطالب استفاده کنید

دوم برای تبادل لینک منو با اسم صدای پای زندگی لینک کنید و بعد بهم خبر بدین تا شما رو با هر اسمی می خواین لینک کنم

در آخر نظر و پیشنهاد و انتقاد یادت نره

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

یک عاشقانه‌ی آرام


مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!مگذار که حتی آب دادن گل‌های باغچه، به عادت آب دادن گل‌های باغچه بدل شود!عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست؛
پیوسته نو کردن خواستنی‌ست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق.چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟عشق، تن به فراموشی نمی‌سپارد، مگر یک بار برای همیشه.جام بلور، تنها یک بار می‌شکند.می‌توان شکسته‌اش را، تکه‌هایش را، نگه داشت؛اما شکسته‌های جام، آن تکه‌های تیز برنده، دیگر جام نیست.احتیاط باید کرد.همه چیز کهنه می‌شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز.بهانه‌ها، جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند..

تنهایی...

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب...
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد اورا به هوا برد که برد

از تهی سرشار

روزگاری دور برایم نوشتی:

 

«چه رازها که نهفته است در ورای سکوت!»

 

چنانکه شاملوی عزیز می خواند:

 

«سکوت سرشار از سخنان ناگفته­ است

 

از حرکات ناکرده

 

اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده

 

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

 

حقیقت تو و حقیقت من» (۱)

 

و امروز این سکوت

 

خنجری است که خورشیدهای روشن را به کسوف می­خواند

 

و حرفهای ناگفته را تلخی می­آفریند...

 

و اعترافی است در نفی تمامی وصلت ها

 

بی هیچ حقیقتی در تو

 

بی هیچ حقیقتی در من...

 

بس آرزوی دور و درازی است

 

سکوت آن روزهای دور! ...

 

آن رازهای برملا شده!

 

آن روشنی ِ ساده ی صدای سکوت تو!...

 

بس آرزوی دور و درازی است...

برای تو

من نمی دانم فلسفه دوستی ما انسانها با یکدیگر چیست ؟

شاید...!

ما انسانها با هم دوست می شویم تا یکدیگر را در رسیدن به کمال کمک کنیم.

با هم دوست می شویم تا طرف مقابلمان را شاد کنیم و خودمان نشاط را مزه مزه کنیم.

دوست می شویم تا تنهایی یکدیگر را فراری دهیم به سمت ابد.

ما ...

من نمی دانم فلسفه دوستی میان من و تو چیست ؟

من مدام فقط باید به نبودنت فکر کنم !

مزه تنهایی گرفته تمام وجودم را !

دیگر نمی دانم شادی چه طعمی دارد !

من هرروزم را با تکرار عبارت های تاکیدی و مثبت شروع می کنم .

یک احساس خوبی در رگ هایم وول می خورد با این کار.

اما ...

فقط کافیست به خلا نبودنت فکر کنم .

دیگر خبری از آن احساس خوشایند نیست که نیست !

...

لطفا فلسفه دوستی بین خودمان را برای من تعریف کن ؟ لطفا !

تو چه جوری می توانی بدون من زندگی کنی؟!

تویی که می گفتی " دوستت دارم "

حالا فلسفه این تنهایی و دلتنگی و ... چیست؟

این فقدان خواسته یا نا خواسته ات را تعریف کن برایم شاید خمودگی دست از سرم بردارد .

من این شهر شلوغ غربت زده را نمی خواهم...

این پله های روز افزون پیشرفت را دوست ندارم...

دارم با پرنده ها و درخت ها بیگانه می شوم...!

کاشکی دیر نشود !

کاشکی جنون دست از سر نوشته های من بردارد ، کاشکی ...!

دلم برای سلام های خوش طعمت تنگ شده...

عزیز روزهای زندگی دلم برایت تنگ شده ، عزیزی که به من تکرار جمله " دوستت دارم " را آموختی !

چرا مرا نجات نمی دهی از این همه دغدغه ؟!!!!

می بینی ؟! سطر به سطر نوشته هایم لهجه دلتنگی شدید به خود گرفته اند؟!

راستی این نوشته ها را هنوزهم می خوانی ؟!

اگر پاسخت آری است کاری بکن که فلسفه دوستی ، زیباترین فلسفه زندگیمان بشود...

نتیجه تصویری برای بازم دلتنگی حضور تو

تنهایی

آروم آروم به نبودنت عادت میکنم...

چون هیچوقت داشتنت رو تجربه نکردم....

دیگه به داشتن چشمهای پر از حسرتم عادت کردم ...

انقدر این بغض گلومو سنگین کرده که حتی...

نمیتونم حرفامو اینجا بنویسم.

دیگه بی هوا خندیدن رو یاد گرفتم

تو نگران من نباش ...

یاد گرفتم با تو باشم بی انکه تو باشی ...

یاد گرفتم نفس بکشم...

بی تو...و بیاد تو

 

خوش به حال اونی که دستای تو رو میخواد بگیره...

یادت باشه هنوز تو قلبمی...

 

چرا نمیرسی

قرار بود پاییز برگردی
گفتی که حالت باز خوب میشه
من تو همون خیابون ایستادم
کجایی پس داره غروب میشه
میترسم از نگاه این مردم باید نذاری مشتمون وا شه
یه جوری پیدا کن منو شاید این آخرین پاییز من باشه


داره زمستون میرسه چرا نمیرسی
نگاه من دلواپسه چرا نمیرسی
سردمه تو بارون میخوام دستامو ها کنی
از گریه با چتره خودت منو جدا کنی
اگه خودت اینو نمیگفتی به دیدنه تو دل نمیبستم
چند ساله تو راه افتادی چند ساله من منتظرت هستم
داره زمستون میرسه چرا نمیرسی
نگاه من دلواپسه چرا نمیرسی
سردمه تو بارون میخوام دستامو ها کنی
از گریه با چتره خودت منو جدا کنی , منو جدا کنی

حسرت

هر برگ زرد یعنی یک آرزویه بر باد
پاییز پشت پاییز دنیا همینو میخود
دنیا همینو میخواد یادت بره کی هستی
یادت بره چجوری افتادیو شکستی
پاییز تویه هر عکس غربت تمامه دنیاست
ما سهم انتظاریم حسرت همیشه با ماست
حسرت همیشه با ماست روزا میانو میرن
دیر اومدی عزیزم روزایه خوب رفتن
دنیا عوض نمیشه فصلا میانو میرن
تقدیر ما همینه بی ریشه قد کشیدن
حتی واسه یه لحظه این بغض وا نمیشه
این انتظار از ما هرگز جدا نمیشه

http://www.miyanali.com/patch2image.php?patch=usr/Farshad-NH/gal40.jpg&307400946

متن آهنگ سال درد مهدی یراحی

یه شب باورمون یه جوری شکستن که

فکر کردم حتی خدا قهره با من

حالا اشک شوقم دارم میدرخشم

تو برگشتی تا من خدا رو ببخشم

چرا از همه آدما میگذری

که دنیا رو با من تماشا کنی

تو که می تونستی برای خودت یکی بهتر از من پیدا کنی

کجا بودی تو این همه سال درد

که من زندگی کردم این مردنو

تو پاداش صبر و سکوت منی

چرا دیر شنیدی صدای منو

باید قصمونو به دنیا بگم

به اونا که به عشق بدبین شدن

به اونا که میترسن  از اعتماد

اونا که به تنهایی نفرین شدن

من از باور مرگ دارم بیام

تو واسم مثه فرصت آخری

به چشمای متروک من بگو

روز مادر مبارک باد

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانهای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر. تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است. … مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت همه خوبیهایت دوستت دارم.

کشاورز و ساعتش

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

حسّ و حال

حسّ و حال همه ی ثانیه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنار تو قدم می زدم و دور و برم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پاره شد و مرثیه ها ریخت به هم
پای عشق تو برادر کُشی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دل‌مان تنگ شد و قافیه‌ها ریخت به هم

 

دلم چقدر تنگه

دلم چقدر تنگه...
نمیدونم برای کی یا برای چی؟
اما یه جوری شده ، بی قراره...
هرکاری میکنم از این حالت بیاد بیرون بیشتر وبیشتر میشه...

آخ که چقدر دلم تنگ شده بود بیام واینجا دوباره از دغدغه هام بگم
بگم و کسی نخونه
بگم که بمونه
بمونه برای خودم و دلم

این رورا...دارن منو با خودشون به اون روزا میبرن...روزایی که بدون هر فکری فقط میخواستم بمونن،اما الان...چه خوبه که میبینم نیستن

خداروشکر که دعاهام اثر نداشت

خدایا شکرت که به حرفام گوش نکردی...دوست دارم خدا

ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ......

ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﯽ ...
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎﯾﺪ " ﺩﺳﺘﺘﻮ " ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺭﻭﯼ " ﺩﻟﺖ "
ﮐﻪ ﯾﻪ ﻣﻮﻗﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤه ﭽﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﻭﮔﺮﻧﻪ " ﺩﺳﺖ ﺩﻟﺖ " ﺭﻭ ﺷﺪﻩ
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﯿﻨﯿﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﯾﯽ
ﮐﻪﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯽ .. ﯾﺎﺩﺵ ﮐﻨﯽ .. ﺳﯿﮕﺎﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﯿﮕﺎﺭ ..
ﺍﺷﮏ ﭘﺸﺖ ﺍﺷﮏ .. ﻧﻘﺎﺏ ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎﺏ ﺑﮑﺸﯿﻮ .. ﺑﺮﯾﺰﯾﻮ ..
ﺑﺰﻧﯽ ﺗﻮ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﺕ ... ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﭼﻪ ﻏﻤﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ
ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻏﻤﺎﺗﻮ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﺕ .. ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯾﺘﻮ ﭘﺸﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ..
ﻏﯿﺮﺗﺘﻮ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ... ﻭ ﻋﺸﻘﺘﻮ ﭘﺸﺖ ﻧﮕﺎﻩ قاﯾﻢ ﮐﻨﯽ ..

درونم غوغاست ...

درونم غوغاست ...

ساده میشکنم ...

با یک تلنگر کوچک ...

.

.

.

این گونه نبودم ....

این گونه شدم !!!

باید کسی باشد

همیشهــ بایــد کسیـــ باشـــد

کهـ معنیـــ  سه نقطــــه هـــای انتـهــایــــ جمـلــــه هــایـتـــ را بـفهـمـــد

همیشهــ بایــد کسیـــ باشـــد

تــا بغـضـــ هــایتـــ را قبـــل از لـــرزیـدن چـــانـه اتــــ بــفهـمـــد

خــــ ـــــونــ ـه’ غــ ــــ ـــرور

نگران دلتنگی هایم نباش

اینجا اگر سیل هم بیاید هیچ سکوتی شکسته نمی شود

و هیچ بغضی،در فریاد نمی ترکد

اینجا به ظاهر آرام است و هیچ تلاطمی رودخانه را به هم نمی ریزد

و هیچ صدایی گوش را نمی آزارد

پس

بیا و کنارم بنشین بی آنکه نگران دلتنگی هایم باشی ...


سکوت می کنیم....

سکوت می کنیم....


به یاد تمام "دوستت دارم" هایی که در گلو ماند !

سکوت می کنیم...

به احترام تمام خاطراتی که درودیوار زندگی را آذین بسته اند !

سکوت می کنیم...

برای لحظه ای بیشتر باهم بودنمان . . . .

و سکوت انگار سخت ترین کار ِ دنیاست !

سکوت می کنیم !

آخ !

دیدی چه شد ؟!

من با همین کلمات سکوتم را شکستم......

از دست داده!!


روزگارم را سیاه کردند آن وقت می گویندشب است.
خنده دار است !!!
اینجا تا پیراهنت را سیاه نکنی نمی فهمند
چیزی را از دست
داده ای !!!!!

کشاورز

کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود

مرد مغروری به او رسید و با تکبر گفت ...

بکار بکار که هر چه بکاری ما میخوریم.

کشاورز نگاهی به او انداخت و گفت ...

دارم یونجه میکارم!!!!

ﺁﺭﺯﻭﻱ ﮐﺎﻓﻲ..........

ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻴﻢ " ﺁﺭﺯﻭﻱ ﮐﺎﻓﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻢ. " ﻣﺎ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻱ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﻲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ
 
ﮐﺎﻓﻲ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻲ‌ﻣﺎﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ. " ﺳﭙﺲ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻄﺮﻑ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﺒﺎﺭﺗﻬﺎ
 
ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩ :
 
ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻴﺮﻩ ﺍﺳﺖ.
 
ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺁﻓﺘﺎﺑﻴﺖ ﺑﺪﻫﺪ .
 
ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺷﺎﺩﻱ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﺑﺪﻱ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭﺩ .
 
ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺭﻧﺞ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻳﻦ ﺧﻮﺷﻲ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻨﻬﺎ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﻮﻧﺪ .
 
ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺭﺍﺿﻲ ﺑﺎﺷﻲ .
 
ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺑﺎﺷﻲ .
 
ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺳﻼ‌ﻡ‌ﻫﺎﻱ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑتﻭﺍﻧﻲ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﻱ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ .
ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ .

شاید..........

9hf1od0f9w1nyrfitzpb.gif



و شاید سال ها بعد . . .

بی تفاوت از کنار هم بگذریم و . . .

در دل بگوییم : . . .

آن غریبه ! چقدر شبیه خاطراتم بود ! . . .

زندگی

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻦ ﯾﮏ ﻗﺎﻟﯿﺴت

نه هماﻥ ﻧﻘﺶ ﻭ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ. 

ﻧﻘﺸﻪ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﻣﻌﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

 ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺒﺎﻓﯽ.

 ﻧﻘﺸﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺒﯿﻦ, ﺧﻮﺏ ﺑﮑﺶ. 

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺧﺮ ﮐﺎﺭ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺨﺮﻧﺪ

یک حرف

یک حرف٬

یک زمستان آدم را گرم نگه می دارد...

و بعضی اوقات هم

یک حرف٬

یک عمر آدم را سرد می کند!

حرف ها چه کارها که نمی کنند!!!

مواظب حرف زدنمون باشیم!!!!


تردید

آخ دلم هیچکی کنارت نیست ، سر کن با خودت

زیر و رو شو دنیا رو زیرو زبر کن با خودت

وقتی میبینی خودت داره کلافت می کنه

از خودت پاشو ، خودت با شو سفر کن با خودت

هر زمستون پیش از اینکه ریشه پابندت کنه

شاختو بردار و تمرین تبر کن با خودت

یا بساز و دونه دونه مرگ برگاتو ببین

یا بسوز و جنگلی رو شعله ور کن با خودت


سر بچرخونی مسیر روبه روتو باختی

سر بچرخونی مسیر روبه روتو باختی

از پل تردید با قلبت گذر کن باخودت

تنها موندی با خودت با دشمنت با دوستت

نقاب

کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس
تا کی به جای خود ما نقابه ما حرف بزنه؟
تا کی سکوتو رج زدن نقش نمایش منه؟

هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب
نقش یک دریچه رُ رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش

نغمه تولدت مبارک

آری تو در فصلی سرد و پر از سکوت به دنیا آمدی

تا

گرمای وجودت بشکند سکوت دلها را

و

نزدیک کند دوباره قلبها را به هم

و

امید ببخشی در این فصل سرد

به قلبهای دوستانت به پاس قدوم مبارکت.






چه لطیف است حس آغازی دوباره و چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيبای آغاز تنفس...
و چه اندازه عجيب است روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شيرين است امروز...
روز ميلاد...
روزی که تو آغاز شدی!



باز هم میگم... تولدت مبارک!!


( پیر شدی رفت... ما داریم خوشحالی میکنیم تو بشین گریه کن که پیر شدی.... یه سال یعنی دوازده ماه و دوازده ماه میدونی یعنی چند روز؟! میدونی یعنی چند ساعت؟ چند دقیقه؟!!چند ثانیه؟!
به جای این که با دیدن این تبریک لبخند بزنی برو گریه کن که پیر شدی... پـــــیـــــر...
یه چیزایی در حدود راجر واترز خــــــــدا نکنه)


شوخی کردم.

پ.ن: کادوتم دیروز یا پریروز بهت دادم... یادم هستا... نمیتونی سرم شیره بمالی
پ.ن 2: ببخشید اگه بد شد... بلد نیستم... به بزرگی خودت کوچکی کار ما رو ببخش
پ.ن 3: خودم میدونم چه آدمیم... نیازی به ذکر مجدد این مطلب نیست.

می ترسم از بعضی آدمها ...

می ترسم از بعضی آدمها ...
آدمهایی که امروز دوستت دارند و فردابدون هیچ توضیحی رهایت می کنند...
آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند...
آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان...
آدمهایی که امروز قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت...
آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند...
آدمهایی که مدام رنگ عوض می کنند
امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه...
آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ...
چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !!
هر چه بخواهند می کشند...
هر رنگ که بخواهند می زنند

دست در  دست خدا

خداوندا؛ 

دقیق یادم نیست آخرین بار؛ 

کی خود را پیدا کردم؛

 اما خوب یادم هست

هر گاه که گم شدم؛

دستم در دست تو نبود 

رفاقت...

گاهی اوقات “عشق” همه خوشبختی نیست … گاهی اوقات “رفاقت” یعنی عشق !!!