سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جانها، طبیعت های بدی دارند و حکمت است که از آنها باز می دارد . [امام علی علیه السلام]
عشق بی ا نتها
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
لیاقت عشق....

محسن/آرزو :: دوشنبه 88/5/19 ساعت 11:45 عصر

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

 

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . 

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

            _ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم.

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )

 

در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم


نوشته های دیگران()

عاشق خجالتی

محسن/آرزو :: یکشنبه 88/2/27 ساعت 2:34 عصر

سلام به همگی
خیلی دوس داشتم آرزو جونم وبو آپ میکرد ولی خوب نتونست
من هم امتحانام داره شروع میشه واسه همین هم زودتر اومدم گفتم شاید دیر بشه
آرزو نمیدونی چقدر دلم واسه نوشته هات تنگ شده همچنین خودت
بچه ها این مطلبو تو سایت های زیادی دیدم شایدم واستون تکراری باشه....... شاید هم تازه......... به نظر من خیلی غمناکه
یادمه یه جایی خوندم نوشته بود دلها به خاطر حرفایی که گفته گفته نمشوند شکسته میشن این مطلب هم تو این ارتباطه

وقتی سر کلاس نشسته بودم تمام هواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و منو داداشی صدا میکرد.
به موهای مواج و زیبای اون نگاه میکردم و ارزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون توجهی به این مسئاله نمیکرد.

اخر کلاس پیش من اومد و جزوه ی جلسه ی پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. گفت: "متشکرم داداشی!"


میخوستم بهش بگم...میخوام که بدونه که من فقط نمیخوام داداشی باشم. من عاشقشم اما...من خیلی خجالتی هستم. علتشو نمیدونم!


تلفن زنگ زد. خودش بود.
گریه میکرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش. نمیخواست که تنها باشه.
منم این کارو کردم.
وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمای معصومش بود.
ارزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.
بعد از 2 ساعت فیلم و خوردن 2 بسته چیپس خواست که بره بخوابه.
بهم نگاه کرد و گفت: "متشکرم داداشی..."

میخوام بهش بگم...میخوام که بدونه که من فقط نمیخوام داداشی باشم. من عاشقشم اما...من خیلی خجالتی هستم. علتشو نمیدونم!

دو روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد و گفت: "قرارم بهم خورده. اون نمیخواد با من بیاد!"
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما با هم قرار گذاشته بودیم که اگه زمانی برای مراسمی هیچکدوم پارتنر نداشتیم با همدیگه باشیم.
درست مثل یه "خواهر و برادر" ما با هم به جشن رفتیم.
جشن به پایان رسید. من پشت سر اون کنار در خروجی ایستاده بودم.
تمام هواسم به اون لبخند زیبا و چشمای همچون کریستالش بود.
ارزو میکردم که عشقش مال من باشه اما اون به این مسئله توجهی نمیکرد من اینو میدونستم. به من گفت: "متشکرم. شب خوبی داشتیم."

میخوام بهش بگم...میخوام که بدونه که من فقط نمیخوام داداشی باشم. من عاشقشم اما...من خیلی خجالتی هستم. علتشو نمیدونم!

 

یک روز گذشت سپس یک هفته یک سال...قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون به من توجهی نمیکرد و من اینو میدونستم قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه‌ی من گذاشت و آروم گفت: ـ تو بهترین داداشی دنیا هستی متشکرم.ـ و گونه‌ی من رو بوسید


میخوام بهش بگم میخوام که بدونه من نمیخوام فقط یه داداشی باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم..علتش رو نمیدونم.


نشستم روی صندلی صندلی ساقدوش توی کلیسا اون دختر حالا داره ازدواج میکنه من دیدم که * بله * رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.با مرد دیگه ای ازدواج کرد.من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون اینطوری فکر نمیکرد و من اینو میدونستم اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت: ـ تو اومدی متشکرم.‌ـ


میخوام بهش بگم میخوام که بدونه من نمیخوام فقط یه داداشی باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم..علتش رو نمیدونم.


سال‌های خیلی زیادی گذشت.به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند یه نفر داره دفتر خاطراتش رو به من داد  روش نوشته بود برسد به دست داداشیم . این چیزیه که اون نوشته بود:


تمام توجهم به اون بود.آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.من میخواستم بهش بگم میخواستم که بدونه که نمی‌خوام فقط برای من یه داداشی باشه.من عاشقش هستم.اما...من خجالتی ام...نمیدونم...همیشه آرزو داشتم که بهم بگه دوستم داره.ـ
ای کاش این کار رو کرده بودم.......... با خودم فکر میکردم و گریه می کردم


نوشته های دیگران()

یه نامه واسه عشقم...

محسن/آرزو :: دوشنبه 88/2/14 ساعت 10:7 صبح

 سلام به هومن و آرزوی عزیزم

آرزو به خدا دیگه خسته شدم

هومن جان باشه من شمارمو مینویسم

ارزو گلم این نامه تقدیمه تو......................

به نام آن خدایی که ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند به حرمت آن شاخه گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !

 به حرمت قدم هایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !

به حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !

 قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان توام ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی تو از تمام رویا ها دلگیرم !

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی ! رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه !

و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من...

تو که ایمان داشتم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...

تو که ایمان داشتم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...افسوس ...

افسوس رفتی ...

ساده مثل دلتنگی های من ...

و حتی ساده مثل سادگی هایم ...

من ماندم و یک عمر خاطره و حتی باور نکردم این بریدن را ...

کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود ...

کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...

رفتی و گریه هایم را ندیدی !

ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که هر چه بود از شادی نبود ...

بغضی که به دست تو شکست ...

چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد ...

و حتی به این اشک ها اعتنا نکردی ...!

آرزو ................

خدانگهدار....

رفتی خدانگهدار


نوشته های دیگران()

تولدت مبارک آبجی

محسن/آرزو :: سه شنبه 87/10/3 ساعت 3:18 عصر

سلام به همگی

من از همه ی دوستان مخصوصا آبجی گلم آرزو و داداشه گلم هومن جان عزیز معذرت میخوام

درسته  تقصیر منه کم میام تو نت ولی خیلی سرم شلوغه

امتحانای پایان ترم هم داره شروع میشه واسه همین هم گفتم بیام آپ کنم شاید بعدا نرسم بیام

پیشاپیش هم تولد آبجی گلم را بهش تبریک میگم ان شاالله 123456789987654321 عمر کنی گللللللللللللم

این شعر هم تقدیم به تو گللللللللللللم

روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو         

         کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو         

         درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم         

         بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم         

          میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم        

         از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم        

          من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون        

         چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون        

          به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم        

         هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم        

          تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم        

         اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم        

          کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش         

         بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش        

          با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک         

         با ل فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک         

         عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک        

         فقط می خوان بهت بگن :.

.

.

.

    تولدت مبارک

 

از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!

**دکتر علی شریعتی**


نوشته های دیگران()

مادر

محسن/آرزو :: شنبه 87/8/11 ساعت 12:51 صبح

سلام ...... به شما دوستان عزیزم

 

مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی .ای باغبان هستی من گاه روییدنم باران مهربانی بودی که به ارامی

 

سیرابم کند.گاه پروریدنم اغوشی گرم که بالنده ام سازد........

 

تقدیم به مادران عزیز. ................

 

هومن

 

موفق باشید..... خدا حافظ

 


نوشته های دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

لیاقت عشق....
عاشق خجالتی
یه نامه واسه عشقم...
تولدت مبارک آبجی
مادر
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
عشق بی ا نتها
محسن/آرزو
وای باران....وای باران شیشه ی پنجره را قطره ی باران خواهد شست... از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهدشست؟؟؟ آسمان سربی رنگ! من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ !! می پرد مرغ نگاهم تا دور ..... وای باران ، وای باران پر مرغان نگاهم را شست....!!
Link to Us!

عشق بی ا نتها

Hit
مجوع بازدیدها: 54889 بازدید

امروز: 1 بازدید

دیروز: 10 بازدید

Archive


پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

links
طراحی وب سایت download دانلود .بازی. تم.موبایل.نرم افزار.جومونگ
مهیار گلم
بهانه
مکتب خانه (ام.17)
محمد و منیژه ی گلم
محمد آشنای دیروز
عشق یا عادت
دنیای اس ام اس
دریای غم ساحل ندارد

LOGO LISTS


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail