نه اینکه دوستت ندارم نه!

نه اینکه دلتنگم!

نه!

من فقط دیوانه شده ام و خسته 

من نه نای نفس کشیدن دارم نه نای دوست داشتنت 

میبنی دوست داشتنت هم مرا به بیچارگی کشاند!!!

چه باشی و چه نباشی من دلتنگم 

هر روز بیشتر از دیروز 

کاشکی نمیذاشتم بری!

و کاش میافتادم به پات 

اما 

من دیگر نای دوست داشتنت ندارم 

نه!

برو.....


.

هم قلم (من نوشـــــــــــــــت)

هم قلــــــــــــــــــــــم


تو هم که شعر میگویی

پس دردمان یکیست

باز خوب است دلم به یکی گرم است

کسی که طعم تیغ را می داند

و بوی خون

چه خوب است در قفس تنها نبودن

روزها را در قفس با هم می خندیم

به دروغ ها

به هرجمله هر نوشته

به چکمه هایی که بر قفس می کوبند

هم قلم

تو را هم از آبخور ما سیراب کردند

خوب میدانی

که تیغ ها همه خونین اند

و تیرها نشانشان فکر من و توست

اینجا شکار برادر رسم سیاد است

و چشمها تیز نگاه

و گوشها تیز کلام

تا بفروشند هم نوعی

هم قلم

شعر پوشالی این مداحان

سرپوشیست بر صداهای خفته

و دردهای نگفته

چون گوش بشر مجانیست

و دروغ بی شمارش

هم قلم

تو از قبیله شعری

تو راز شهامت را می دانی

توسکوت گویایی

و من درد تو رامی دانم

که من دلم به تو باز خوش باشد


دریائیها را دیده بودم با شوق کویر

ولی من کویری حال شوق دریا دارم

جاده ها را تا دریا خواهم شست

راه را در دل شن زار خواهم رفت

دل از ستاره هایم خواهم کند

راه طولانی را خواهم رفت

بین راه از کویر

مشت خاکی برمیدارم

هدیه من برای دریا

و اگر دریا رابینم 

قایقی خواهم ساخت

دور خواهم شد از این خاک غریب

که به جرم نفسی

می برند سر ها را

من در اورد

بی باران بودن هم حکایتی دارد...

بارانی که باشی....

یک عده خوشحال از باریدن تو ...

یک عده ناامید و اندوهگین از مردن تو توسط قطره های ریز و درشت !

اما....

گاهی هم بی باران بودن هم خوبی هایی دارد....

اینکه :

کسانی که دلشان با تو نیست ، اسیر باران دلی دیگر می شوند....

کسانی که از تو متنفر هستند....خوشحال می شوند !

کسانی که برای تو هیچ نبودند...باز هم همان هیچ و پوچ می مانند !
......

کویر بودن گاهی از باران بودن هم زیباتر است....

کویر که باشی ، تنها می توانی با آسمان که یکه و تنهاست عشق بازی کنی...

اما باران که باشی....

بازیچه ی عشقبازی چند لحظه ای کوچک و بزرگ باشی و بعد با اولین تابش خورشید محو می شوی !

باران که باشی ، همیشه عاشق های لحظه ای و نزدیک داری !
اما وقتی کویری...

هر چند عشقت از تو دور است...

اما باز هم دلخوشی که یکه و تنهاست و دلش تنها با توست !

حرف کویر با باران چیست ؟؟؟ 

من در اورد

در این شهر چه میشود 

که دیگر نمیسراید کسی

از گرسنه کودکی

از خشک شدن جنگل

از بژمردگی گل سرخ

از قلبهای زخمی

آیا اوج حادثه همه را ترسانده

جمع شاعران را چه شده

که از هم گسیخته و پراکنده

گم شده در تنگنای زندگی

چون پیچکی گم کرده راه

که سر میکشد

به هر کوی پیچان بر روی دیوار

و انگار هیچ پنجره ای نیست

و در شبی که جیر جیرک میخواند

صدای قناری را نخواهی شنید


خستــــــــــــــــــــــــــــــه

خسته ام

همه چیز تیره است

نمیدانم علاجم خواب است

یا مرگ

نمیدانم

شاید فردا که بیدار شدم

دنیایم جور دیگری بود


آیکُن های اِمیلی    آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی

من نوشــــــــــــــــــــــــــت

احساس دلت را میفهمم پرستو

وقتی که به کوچ می اندیشی

که تو هم چون من زاده سفری

دل بستن برای ما مرگ است

مرگی تدریجی در غربت وطن

برای خودمان هم که شده

بیا سفر کنیم

بیا پرواز کنیم 

تو و من 

بسوی نا کجا آباد 

بیا شنا کنیم 

اینجا همه شنا می کنند 

بیا ما هم شنا کنیم 

بیا برویم به همان نا کجا آباد 

اینجا جایی برای ماندن نیست 

و من احساس دلت را می فهمم

اینجا


/دراینجافکرمیسوزد/


/دراینجاسازمیپوسد/ 


/دراینجاعشق رسواییست/ 


/چه باید کرد باظلمت در این زندان بی منطق/


/دراینجاراه رفتن نیست/ 


/دراینجا عشق بی معنیست/


/چه باید کرد باجهل وچه بایدکردباسختی/


/دراین بیراهه های سخت وجان فرسای کوهستان/


/ببایدرفت تامردن/


/ببایدعشق را در گورستان بردن/


آیکُن های اِمیلی    آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی

جمــــــــــــــــــــاعت

دلم را رنگ کرده ام

نمیدانم رنگ جماعت شده یا نه

کله ام اینبار بوی بنزین میدهد نه قرمه سبزی

این بو حاصل رنگیست که از جماعت گرفتم

دیدار

اینکه من میلرزم نه از سرماست

نه اینکه زیر بارانم

لرزیدنم از شوق دیدار است

که نزدیک است

که این دیدار مراست اوج خواستنها

آیکُن های اِمیلی    آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی     آیکُن های اِمیلی   


به کودک نان دادم

من در باران امدم

من اسبی ندارم

من داس ندارم

من گندم ذهنم را درو میکنم

حاصلش نان شعریست پرداخته فکرم

مرورم کن

گر چه بی وزنم